۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

مجادله ی نگاه و دود

من از مجادله ی نگاه و دود،

در غم انگیز ترین غروب یک کافه می آیم؛


امان بده بگذار تا نفس بکشم،


نگاه نکن!
نخند!

بی گدار به آب نزن!


من از نگاه بی قرار می ترسم،
از این سکوت بی اختیار،
و لرزش دستم،
و زل زدن هام به آتش سیگار...


نگاه نکن!
نخند!


زمان،
زمانِ فرو ریختن یک مرد است!


امان بده!
بگذار تا نفس بکشم...


پ.ن 1 :            در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است.
پ.ن 2 :            تو از نگاه کلاغی که رفت فهمیدی..         من از نگاه کلاغی که رفت می ترسم!
پ.ن 3 :               این شعر یک یکشنبه ی غمگین بود.





پ ن 1 :  این مطلب از دیگران برداشته شده، در گودر اینجاست!

پ ن 2 :  ای کاش پ ن اول راست باشد، وگرنه آن ماجرای حقیقت جانگداز و جان گزا می بود!

پ ن 3 :  امان از وقتی روزهای هفته رنگ به خود بگیرد...

۳ نظر:

  1. nemitoonestid in pn ha ro aval benevisid - negaranetan shodim jenabe jeihani
    :-(
    )-:

    پاسخحذف
  2. @خانم کمالی:
    لطف دارین شما سرکار علیه!
    :)

    @مجلسی:
    خدا قوت آقا!
    مشتاق زیارت تون هستیم...
    :)

    پاسخحذف

هر سری را عقلی است، چون بهم درآمیزند سخن کمال یابد!