۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

حکایت رفتن



اون وقت که
از چشمام رفت
؛


تازه
با دلم
،

دیدم اش،
تماشایش کردم،

دیدم ات!
890826

۸ نظر:

  1. پشت فرمان دستش را نگیر!
    باهاش نرو بام تهران برای دیدن غروب.
    بهش نگو بانو!
    سرت را روی شانه ی راستش نگذار،
    باهاش نرو امامزاده. روی پل قرار نگذار.
    از پشت، در آغوشش نگیر...
    برایش فال سعدی نگیر.
    باهاش نرو کافه ی بالای میدان...
    خاطره هایم را بگذار برای خودم باشد...

    پاسخحذف
  2. تاریخ وبلاگت رو شمسی کن. چرا آخرش تاریخ مینویسی؟

    پاسخحذف
  3. @بانو:
    ممنون از توصیه های شما!
    ولی فکر کنم این کامنت مال طرح سکوت باشه!!!
    http://digargon.blogspot.com/2010/11/blog-post_17.html

    @صفایی نژاد:
    آقاجان گفتم که من بلد نیستم با این بلاگر کار کنم، هم امکاناتش کمه و هم معلوم نیست از کجا باید تنظیمات کرد...

    پاسخحذف
  4. چرا نگاه نكردم
    مانند آن زمان
    كه مردي از كنار درختان خيس گذر مي كرد

    پاسخحذف
  5. امکاناتش کمه؟ کامل‌ترین سیستم وبلاگ برای بلاگره!!!!

    این لینک آموزشی رو بخون، شاید یه چیزی یاد گرفتی:
    http://web3b.wordpress.com/2008/09/07/blogger-admin/

    پاسخحذف
  6. سلام حج آقا
    دیوانه بمانید ولی مانند عاقلان رفتار کنید،خطر متفاوت بودن را به پذیرید ولی بیاموزید بدون جلب توجه متفاوت باشید.
    09138113825

    پاسخحذف
  7. زن عشق می كارد و كینه درو می كند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر... می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی .... برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج كنی ... در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ... او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی.... او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد .... او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی .... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ... و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد... و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت، زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند... و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...! و این رنج است

    پاسخحذف
  8. پس از رفتنت
    آرزوهایم را دفن خواهم کرد ..
    دفتر خاطراتم را به آب خواهم انداخت ...
    وقاب عکس اتاقم را
    پستوی زمان خواهم سپرد.


    ...نبودنت را باور خواهم کرد
    واجازه ی ورود
    هیچ نگاهی را
    به آرزوهایم نخواهم داد...


    اما کاش قبل از رفتنت
    ...به گنجشک های شهر
    سپرده باشی
    برق انتظار را در چشمانشان نگاه دارند.

    ..شاید رفتنت را
    برگشتی دوباره باشد...

    پاسخحذف

هر سری را عقلی است، چون بهم درآمیزند سخن کمال یابد!